پست بعدی
پست قبلی
به گزارش پايگاه اطلاع رسانی استبصار، از كودكی به آمريكا رفته، آنجا تحصيل نموده و ازدواج كرده است. مثل هزاران ايراني ديگر. آنطور كه خودش ميگويد هميشه متمول بودهاند و در زندگياش چيزي كم نداشته است. يك روز كه براي ورزش در پايين تپهاي كه منزلش در آن قرار گرفته بود ميرفته، نوار موسيقي هر روزهاش را برميدارد تا در حين پيادهروي گوش كند. چهقدر پيشپا افتاده و معمولياند لحظههايي كه ممكن است نقطه عطف زندگي انسان باشند! نوار مذهبي با نوار موسيقي اشتباه شده بوده است.
آيهاي از قرآن به گوش او ميرسد و «سهيلا آرين» دگرگون ميشود. او اكنون در ايران است و بيقرار آموختن و دانستن و رسيدن. برنامه تلويزيوني كولهپشتي براي نخستينبار وي را به مردم معرفي كرد و گرايش او به معنويت، در سرزميني كه اين نوع نگرش مجال كمتري براي ظهور دارد، مورد توجه جدي مردم قرار گرفت.
همراه همسرش به سازمان تبليغات اسلامي آمده بود. يك جلد كلامالله مجيد در دست داشت و آياتش ورد زبانش بود. وقتي از نهجالبلاغه ميگفت، ميشد رعشه شوق را در تمام جوارحش احساس كرد و انسان بياختيار ياد كلام مولا در خطبه همام ميافتاد كه: «هكذا تصنع المواعظالبالغه بأهلها»، حكمتهاي راستين با اهلش اينگونه ميكنند. بهتر است باقي چيزها را در گفتوگويي كه با او انجام دادهايم از زبان خودش بشنويد:
درباره وضعيت جامعه آمريكا از نظر معنوي و اجتماعي برايمان صحبت كنيد و بعد بفرماييد كه چه اتفاقي در وضعيت معنوي جامعه خودمان افتاده است كه حضور شما در يك برنامه تلويزيوني توانسته اينطور موثر واقع شود و به نوعي اين جامعه را هوشيار كند؟
ببخشيد! سوالاتتان را سادهتر بگوييد كه من متوجه بشوم.
شما در يك برنامه تلويزيوني حضور پيدا كرديد. اين برنامه در جامعه خيلي موثر بود و توجه مردم به حرفهاي معنوي شما جلب شد. به نظر شما چه اتفاقي افتاده كه توجه به معنويت بايد با جرقهها و هشدارهايي اتفاق بيفتد؟
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لو لا أن هدانا الله. اگر در برنامه تلويزيوني «كولهپشتي» جرقهاي به وجود آمد، خواست خدا بود در آن شب عزيز كه ميلاد حضرت فاطمه سلامالله عليها بود. من چيزي ندارم. خيلي فقيرم. كوچكتر از آنم كه بتوانم چيزي پيشنهاد بدهم كه باعث حركت ديگران بشوم. ولي من بعد از صحبتهايم در تلويزيون فقط به يك نتيجه رسيدم و آن اين بود كه متأسفانه آنقدر قرآن در خانههاي ما غريبه است و آنقدر ما با آن ناآشناييم كه وقتي كسي پيدا ميشود كه كلام خدا را بيان براي ديگران ميكند باعث ميشود چيز جديدي تلقي بشود. من آن شب حرفي از خودم نزدم چون ميدانستم «كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال والاكرام»، خداوند در سوره الرحمن فرمودهاند همهچيز فناپذير است. من از خودم «منيتي» ندارم. من همه چيز را با آيات قرآن جواب دادم. اگر حرفي دنيايي زده بودم هيچ وقت اينطور تاثير نميگذاشت. خداوند مرا وسيله قرار داد كه ما با قرآن، اين كتابي كه كاتالوگ زندگيست بيشتر آشنا شويم.
من دنيا را به يك «كوچه دلربا» تشبيه ميكنم و براي اينكه از اين كوچه دلربا به سلامت به آخر كار در روز قيامت برسيم بايد قرآن در دل و جان و پوست و گوشت ما رفته و غريب نباشد. حرفهاي من به دل نشست چون فطرتي توحيدي در وجود همه ماهاست.
تلويزيون جمهوري اسلامي ايران برنامههاي مذهبي و قرآني فراواني دارد و همان چيزهايي كه شما اشاره ميكنيد، در خيلي از برنامههاي تلويزيون هست و در اين رسانه، صحبتهاي شما، هرچند به شكلي ديگر، بيان ميشود. اين مسألهاي كه اتفاق افتاد به نوعي متفاوت بود. حالا شايد چون سخن شما از دل برآمده به دل افراد نشسته باشد. در كنار اينها ميخواستم بپرسم كه شما وضعيت معنوي جامعه آمريكا را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
زندگي من در آمريكا در وادي ديگري بود. من در آن محيط رشد پيدا كردم. در آنجا خداپرستي و توحيد محور زندگي نيست. در آنجا اومانيسم بيشتر محور است. حالا يك ضربالمثل من به شما بگويم (me my self and i) همهچيز دور محور خود انسان ميگردد؛ خانمي خيلي به راحتي ميتواند به خودش اجازه بدهد كه بعد از ۶۶ سال زندگي چون ديگر از زندگي كردن با شوهرش لذتي نميبرد مثلاً با او fun ندارد و به وي خوش نميگذرد، خيلي راحت بيان بكند كه من از عشق با شوهرم بيرون آمدم، يعني ديگر عاشقش نيستم. و اين برايش ملاكي ميشود براي طلب طلاق و خيلي راحت طلاقش را هم ميگيرد. حالا فرزند ۱۷ ساله يا ۳۰ ساله هم داشته باشد برايش هيچ مشكلي نيست. خداوند در قرآن ميفرمايند كه در مكان پاك گياه پاك و طيب رشد ميكند، اگر مكانش پاك نباشد نميتواند رشد بكند. در چنين جامعهاي انسان از دوران بچگي تحت فشارهاي جامعه است كه ارزشهاي توحيدي رانشناسد و به جاي آن انسانمحور باشد. در چنين جامعهاي براي اينكه شما بتوانيد با آن بسازيد، به قول ضربالمثل خودتان: خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. بيشتر اين نوع زندگي محور است. البته در آمريكا، هستند ايرانيها و آمريكاهايي هم كه مشكلي ندارند، با اينكه در آن وادي بودهاند و بزرگ شدهاند، ولي متأسفانه خيلي اندكاند. با اين حال الحمدلله اين افراد [مصداق] «ثم استقاموا…» هستند.
به نظر شما آيا ميتوان در جامعهاي كه محورش اومانيسم است به گرايشهاي معنوي عميق و گسترده از همان نوعي كه به تحول شما منجر شد اميدوار بود؟
والله اعلم. نميدانم. مطمئناً اين اميدواري هست. بايد يادمان باشد دوره ما دوره آخرالزمان است. الله يهدي من يشاء الي صراط مستقيم. من چيزي از خودم نداشتم كه اين ندا را بشنوم.
مطمئنم هر روز خداوند مناديان را ميفرستد كه به سويش دعوت بكنند. اين هدايت قطعاً ميتواند از اين بيشتر هم باشد، چون براي خداوند كه كاري ندارد. «كن فيكن.» دلش بخواهد تمام جامعه را هدايت ميكند و ليكن اين ضد خواست خداست، چون دنيا دارالامتحان است، به يك سالن بزرگ ميماند كه ما را آوردهاند و بر روي يك صندلي تكنفره نشاندهاند، يك كتاب هم به دستمان دادهاند، يك معلم هم به نام حضرت محمد صلي الله عليه و آله برايمان تعيين كردهاند. معلوم هم نيست چقدر وقت و اجازه داريم بر روي اين صندليها در اين سالن بنشينيم. به ما گفتهاند در اين سالن اجازه داريد بنشينيد و اين كتاب را بخوانيد. ما به جاي اينكه مشغول مطالعه بشويم، كتاب بخوانيم، در آن تدبر و تعقل بكنيم (أفلا تعقلون؟) متأسفانه فقط فكرمان به اين است كه «صندلي اينرنگي مال من است…، ديوار اينجا نم دارد…، ديوار آنجا صاف است… سالن چقدر بزرگ است!…» با اين فكرها دوره امتحان هم تمام ميشود و به ما در حالي كه دست خالي هستيم ميگويند پاشو.
خانم آرين، علاقهمنديهاي شما قبل از اينكه اين تحول در شما صورت بگيرد شايد براي بعضيها جالب باشد. شما آيا واقعاً از كودكيتان تا سن تحول واقعاً دغدغههاي مذهبي نداشتيد؟ آيا فقط مسايل روزمره زندگي را دنبال ميكرديد؟ يا اينكه از اول اين گرايش در شما وجود داشت؟
من فقط نماز بلد بودم. ولي يادم ميآيد كه ۱۲-۱۳ سالم بود يك بار در مجلسي كتاب خدا باز شد و شديداً احساس نزديكي كردم. ولي اين امكان برايم فراهم نبود كه اينطور پرورش پيدا كنم يا بفهمم چرا احساس نزديكي كردم.
در واقع شايد چيز ارزشمندتري كه اتفاق افتاده اين است كه شما در سن بالا به اين تحول دست پيدا كرديد، چون انسان در سن بالاتر معمولاً در رفتارها و اخلاقياتش مستحكمتر ميشود. اين خودش خيلي نعمت بزرگي است، بخشي از جامعه ما و بخش زيادي از جامعه غرب كودكيشان را آنگونه كه بايد نميگذرانند و اسباب تحول و تربيت اخلاقي برايشان فراهم نيست. در سن بالاتر قطعاً بريدن از يافتههاي كودكي مشكلتر است.
درد جهل خيلي دردناك است؛ «درد ندانستن كه نميدانم.» من در سن ۱۶ سالگي سال دوم دانشگاه را گذرانده بودم. ۱۸ ساله شده بودم كه ليسانس گرفتم. در تمام زندگيم دويدم براي برتري دنيايي؛ براي رسيدن به هيچ. دلم از اين ميسوزد كه براي اينكه ربم و پروردگارم را پيدا كنم هيچ ندويدم. از پيامبر حديثي داريم كسي كه در جواني به خدا رو بياورد آيندهاش گارانتي شده است. خوب اين حديث هيچ وقت شامل حال من نميشود. من چيزي نداشتم به غير از همين نماز كه معنياش را هم نميفهميدم، ولي تنها باند اتصال من با خدا همين بود. دلم ميسوزد كه دوران بارداريم قرآن بلد نبودم تا براي بچههايم بخوانم.
الان ميبينم كه كلام خدا را در دست گرفتهايد و ظاهراً هميشه هم همراهتان است. اين يك توفيق است كه شما در اولين آشنايي جديتان با اين مسير، با متون اصلي اسلام آشنا شديد. برايمان بفرماييد با چه متوني مأنوس هستيد؟
روزي كه فهميدم هيچ ندارم يك دفتر و يك قلم نو (برايم خيلي مهم بود كه نو باشد) خريدم و رفتم پارك نياوران و شروع كردم با خداوند صحبت كردن. حس ميكردم كه همه چيز بايد ثبتشده باشد. همه چيز بايد نوشتهشده باش. به خدا نوشتم: «آمدي همه چيز مرا از من گرفتي، زندگي مرا تكان دادي، همه چيزم شكست، من مردم، حالا مرا زنده كن، روش زندگي را به من ياد بده.» هيچ وقت يادم نميرود چقدر سريع نوشتم. فارسي من در سطح پايين بود. اصلاً توان كتاب خواندن نداشتم. يعني يادم ميآيد اولين كتاب ايراني كه قبل از اين موضوع دستم گرفتم يك پاراگراف ۵-۴ خطي بود، ۵ دفعه آن را خواندم تا بتوانم درك كنم، تا اينكه خداوند نهجالبلاغه را در دامن من گذاشت و مرا دگرگون كرد.
اولين كتاب بود؟
بله اولين كتاب.
اين كتاب چگونه به دستتان رسيد؟
اتقواالله يعلمكمالله. من اصلاً نه كسي را در ايران داشتم نه احساس نزديكي به كسي ميكردم. نه كسي را داشتم كه اين راه را رفته باشد كه از او سوال بكنم. از ايران هم بيزار بودم، قرار بود ما بياييم ايران كه فقط به همسرم ثابت كنم اينجا جاي ما نيست، برگرديم. بنابراين در مود خوبي نبودم. همه چيز غريب بود. زبانم شده بود فارسي. مثلاً پوندم شده بود كيلوگرم، مايلام شده بود كيلومتر. در آمريكا خيلي مستقل بودم. كارم مهم بود، شغلم زايمان «زير آب» بود. همه چيز از من گرفته شده بود و اين باعث ميشد كه من خيلي در تنهايي با خودم حرف بزنم.
يك روز يكي از دوستان به من زنگ زد و گفت: من يك جا رفتم كه ايشان فقط از عشق حرف ميزد، جاي تو را آنجا خالي ديدم، بيا برويم به اين كلاسها. گفتم: كجاست؟ گفت: حسينيه ارشاد. من هيچ شناختي از اين كلاسها نداشتم، همينطوري رفتم. اولين بار آنجا نهجالبلاغه به من معرفي شد. من نميدانستم كه اصلاً كتاب نهجالبلاغه چي هست. همه علل و اسباب را خداوند خودش پيش پاي انسان ميگذارد. اين اولين استاد من مادر يك شهيد بود. انگار كه خدا گفت تو خواستي من هم در اختيارت گذاشتم.
شما در واقع در مسير بوديد و همچنان هم هستيد و يك دست پنهاني شما را به اين سمت هدايت ميكند.
ولي من اصلاً نميبينم كه در مسير بودم. چون هر وقت ياد گذشتهام ميافتم اين جمله قرآن به ذهنم ميآيد كه «ساءت مصيرا.»
با قرآن كي آشنا شديد؟
وقتي نهجالبلاغه تمام شد. من وقتي نهجالبلاغه را ميخواندم با تمام وجود به من تزريق ميشد. فارسي من خيلي ضعيف بود. كلام مولا خيلي تدبر ميخواهد. خيلي قوي است. خيلي تفكر ميخواهد تا آن را درك كنيد كه چه فرمودهاند. ولي من ميخواندم و با ماژيك زرد هايلايت ميكردم، چون فكر ميكردم ديگر از اين جمله قشنگتر وجود ندارد. ميآمدم سطر پايين آن را هم هايلايت ميكردم. تمام كتاب من زرد شده بود، چون همهاش شيرين بود. نامه امام علي عليهالسلام به پسرشان امام حسن عليهالسلام همهاش درس بود براي من. حكمتها هم همينطور بود و حس ميكردم كه تمام وجودم را گرفته است. خيلي برايم شيرين بود. دقيقاً وقتي نهجالبلاغه تمام شد قرآن به من معرفي شد. (با لبخند ميگويد:) فقط خدا.
من حتي بلد نبودم نهجالبلاغه را چه جور مينويسند. نميدانستم كه الف لام دارد…. من هنوز هم كه كتابي را باز ميكنم طبق عادتي كه به كتابهاي انگليسيزبان دارم اول چشمم به سمت چپ ميرود.
افراد زيادي ممكن است بيايند داخل ايران و با مسائل معنوي و مذهبي ايران از نزديك آشنا بشوند ولي اين اتفاق براي آنها نميافتد. حتي گاهي وقتها به شكل معكوس جواب مي دهد. مثلاً خانم بتي محمودي را شما در نظر بگيريد كه ميآيد و برداشت كاملاً معكوسي از جامعه و مسائل داخلي ايران انجام مي دهد و مساله را كاملاً سياسي ميكند. در واقع چيزي در درون شما اتفاق افتاده كه ممكن است براي هر كسي اتفاق نيفتد. شما از چه زاويهاي به مساله نگاه كرديد كه اينقدر مثبت بود؟
البته نداي اول در خارج از ايران بر دل من تابانده شد ولي من آنجا كاري نميتوانستم برايش بكنم. وقتي آمدم اينجا، رفتم و با خدا صحبت كردم. ندايي در دل من ميگفت كه اگر كمكي باشد اينجاست، پس صبر كن تا سفرت تمام شود. بروي آنجا درخواست كني، كمك خدا ميرسد.
در كشور ما افراد از سنين پايين آموزشهاي معارف اسلامي ميبينند. براي شناخت نهجالبلاغه و قرآن، هزينه و برنامهريزي ميشود. ويژگي و اهميت كار شما در اين است كه بدون هيچ پيشزمينه و آموزشهاي قبلي به چنين دريافتي رسيدهايد. اين ويژگي از كجا حاصل شد و دليلش چه بوده است؟
يكي از كارهايي كه خيلي دقت داشتم اين بود كه هيچ كس ديگر را به اين رابطه زيبا راه ندهم. وقتي حجاب را انتخاب كردم خيلي براي من سخت بود. اسماعيلم را ذبح كردم. در آمريكا وقتي اولينبار باحجاب شدم، همسرم از من دليل كارم را پرسيد. خيلي جدي به او گفتم: اين رابطه بين من و خداست، به شما هيچ ربطي ندارد، نه ميخواهم مرا تحسين كني، نه ميخواهم به من بگويي دوست داري يا نداري. باور كنيد به اين قرآن قسم ميخورم وقتي كسي از من تعريف ميكند من تمام وجودم مور مور ميشود. آنقدر كه از «نفس»ام ميترسم نميخواهم يك لحظه حس بكنم كه كسي دارد او را چاق ميكند. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم، محمد رسول الله و الذين معه اشداء علي الكفار رحماء بينهم، تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلاً من الله و رضوانا، سيماهم في وجوههم من اثر السجود…
اگر خانم آرين يك ايراني ساكن داخل كشور بود و اين اتفاق برايش ميافتاد و بعد چشمش باز ميشد به واقعيات، باز هم صحبتهايش اين جذابيت را ايجاد ميكرد؟ شما در خارج از كشور بوديد و با مفاهيم عادي مسلماني برخورد داشتيد كه يكدفعه متحول ميشويد و يكسري مفاهيم مثل مبارزه با «نفس»، «منيت» و… برايتان برجسته ميشود و ميگوييد من به اينها رسيدهام. خب اينها كلماتي كليدي است كه در تمدن اسلامي شكل گرفته و مدتها زمان برده تا مفهومي مثل مبارزه با نفس در اين فرهنگ جا بيفتد. شما ميگوييد اين دريافت را با يك حادثه كاملاً تصادفي (اشتباه شدن نوار موسيقي با نوار قرآن) به دست آورديد و به اين حقيقت رسيدهايد كه مثلاً بايد منيت خودتان را كنار بگذاريد و يك خود ديگر بسازيد، خود «مرده»تان را كنار بگذاريد و خودتان را يك بار ديگر زنده كنيد. من ميخواهم بپرسم كه براي اولين بار خودتان به اين مفاهيم پي برديد؟ اصلاً نشنيده بوديد چيزي به نام «نفس» و چيزي به نام «منيت» وجود دارد؟ يعني در همان اتفاق به آنها رسيديد يا به مرور آشنا شديد؟
نه، در همان اتفاق بود.
يعني يكدفعه متوجه شديد كه خواهشهاي اين «نفس» را بايد كنار بگذاريد؟
همانجا در سكوت بود. من كلماتي را كه از نوار پخش ميشد نمي فهميدم. ناراحت بودم. ولي خدا را شكر كه تنبلي كردم از تپه برگردم بالا نوار را سوييچ كنم و نوار درست را بردارم. بزرگترين رحمت خداوند در آن دقيقه براي من اين بود كه تنبلي كردم دومرتبه از آن تپه برگردم بالا و نوار درست را بردارم.
خانم آرين هيچوقت احساس كردهايد ممكن است روزي خداوند اين توفيق را از شما بگيرد و باز شما به گذشته برگرديد؟ تاكنون به اين فكر كردهايد؟
بله خيلي. هر روز فكر ميكنم. هر روز دعا ميكنم. ولي همان اولين روزي كه حجاب را انتخاب كردم دعا كردم كه خدايا اگر يك روزي خواستي اين حجاب دومرتبه از سر من برداشته شود آن روز را آخرين روز عمر من قرار بده كه ديگر اقلاً با جهل از اين دنيا نروم. هر روز دعا ميكنم كه مرا ثابتقدم نگه دارد. نفس من ۲۴ ساعته در دستم است. قلادهاش را گرفتهام.
در كنار اين مباحث، در زمينه تفسير قرآن هم مطالعه داريد؟
بله اين روزها دارم ميخوانم.
چه تفسيرهايي ميخوانيد؟
من در منزل تفسير نور، تفسير بانو امين و تفسير نمونه را دارم. دوست دارم الميزان را هم بفهمم ولي هيچ وقت نگرفتم چون ميدانم كلامش خيلي سخت است. در اين دوره جديد تفسير آقاي بهرامپور را كار ميكنم. تفسير ايشان را خيلي دوست دارم چون نظر همه تفسيرهاي ديگر را هم mention ميكند مثلاً تفسير فخر رازي را. نكتههايي كه فخر رازي داشته و نيز نظرات مفسران اهل سنت را هم ذكر ميكند بعد آناليز و تحليل ميكند كه خيلي براي من شيرين است. ولي بيشتر روي تفسير نمونه كار كردهام. وقتي آيهاي خيلي به قلبم نزديك ميشود و دلم آن را لمس ميكند، تفسير بانو امين را هم مطالعه ميكنم.
تمدن اسلامي مانند درختي بود كه شاخههاي مختلفي پيدا كرد. «مثل كلمه طيبه كشجر طيبه اصلها ثابت و فرعها فيالسماء.» اصلش قرآن است ولي معارف اين قرآن وقتي در تمدن اسلامي رشد كرد مانند درختي شاخ و برگ گرفت كه از جمله آن شاخهها عرفان اسلامي است. عرفان اسلامي شاخههاي فراوان دارد كه يكي از اين شاخ و برگها در شعر و ادب فارسي تجلي پيدا كرده است و يكي از زيباترين شكلهاي بيان عرفاني در ادبيات ما جلوه گر شده است. به طور خاص با حافظ و بخصوص مولانا كه ادبياتش در آمريكا در دهه اخير شناخته شده است، چه مقدار ارتباط داريد؟
بله، حافظ خيلي از چيزهايي را كه قلب من لمس ميكند بيان ميكند.
به پيچيدگي مفاهيمش ميرسيد؟
بله. من نميدانم چه كسي يادم ميدهد ولي ميفهمم. تفسير كار راحتي نيست كه شما اصل مطلب را بگيريد. حالا حافظ و مولانا جاي خودش، ولي تفسير قرآن كه من بهطور روزمره با آن سر و كار دارم كار راحتي نيست.
اشعار حافظ را قبل از تحولتان هم ميخوانديد؟
نخير، اصلاً نميخواندم. من فارسي را خوب بلد نبودم. ميشناختم ولي اصلاً هيچ وقت كتاب فارسي نميخواندم، چون من خيلي كوچك بودم كه از ايران رفتم.
ميخواهم جواب اين آخرين سوال در واقع حرف دل شما باشد. مخاطبان شما شايد احساس كنند كه ويژگياي را كه در شما وجود دارد، ندارند. يعني به هر حال در شما يك چيز ويژهاي وجود داشته كه يك اتفاق و الهام درونياي در شما اتفاق افتاده يا يك نداي قلبي به وجود آمده است. بين مردم اين اتفاق خيلي به ندرت ممكن است پيش بيايد. يك جمله موثر بگوييد كه احساس ميكنيد ميتواند بر روي كساني كه صحبت شما را ميخوانند تأثير بگذارد.
تنها توصيه من اين است كه واقعاً بيدار بشويم. من به قلبم اتكا ميكنم و ميدانم هميشه حقيقت را ميگويد. به من دروغ نگفته است. ميدانم دوره آخرالزمان است. من قشنگ سرعت را لمس ميكنم. لمس ميكنم ساعت را كه همينطور سپري ميشود، حتي حين قرآن خوندن. اصلاً بركت ساعتها خيلي كم است. مواظب باشيم. بيدار باشيم. دنبالش برويم. به حرفهاي دلمان گوش بدهيم. اينها حجتهاي حقيقي است. خدا با تمام وجودش دارد همه را صدا ميكند. ممكن است ندانيم چهجور شروع بكنيم، ولي كساني هستند كه دارند خدمت ميكنند، مردم را دعوت ميكنند. بايد انقلابي حركت كرد. ديگر نميتونيم لاكپشتوار حركت كنيم. وقت نيست. ميدانيد چه ميخواهم بگويم؟ ديگر وقتي نيست.
ابزارکی وجود ندارد
*