در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم... بیشتر بخوانید »
ابزارکی وجود ندارد