پست بعدی
پست قبلی
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، بانوی بلوچی که در اردوی راهیان نور و با عنایت اباعبدالله الحسین علیه السلام، به مکتب اهلبیت علیهم السلام راه یافت، ماجرای استبصار خود را این گونه بیان کرد.
با سلام، بنده شعبان زهی اهل سیستان و بلوچستان هستم.
در دوران دبیرستان در مراسمهای مذهبی شیعیان شرکت میکردم. اما نه به عنوان عزادار بلکه به عنوان مسخره کردن آنها. مثلا سینه زدن آنها را مسخره میکردم، یا هنگام نماز وقتی سر از سجده بلند میکردند مهر آنها را برمیداشتم و از این قبیل کارها. البته خودم هم به نماز اهمیتی نمیدادم. حجاب خوبی هم نداشتم و تمام علاقهام آرایش کردن و جلوه دادن خودم بود.
یک بار در هلال احمر بودم که گفتند افرادی را که مایل هستند به شلمچه میبرند. من به فکر فرو رفتم، صحنههایی از آن منطقه که در تلویزیون دیده بودم برایم جالب بود. از قضا به من نیز زنگ زدند و گفتند برای سفر شلمچه یک نفر جا داریم آیا اسم شما را بنویسیم؟
آن زمان پدرم زندان بود و باید از مادرم اجازه میگرفتم. با کلی اصرار اسمم را نوشتم ولی خیلی هم خوشحال نبودم. سفر فرا رسید و ما عازم مناطق جنگی شدیم. در آنجا تانکهای نیمه سوخته را میدیدم و به جنگ فکر میکردم. کنار من شخصی بود که در سفر خیلی به من کمک کرد. مثلا میگفت این راحتی و آرامشی را که در آن زندگی میکنیم مدیون شهدا هستیم. یا میگفت اگر انسان زیارت عاشورا بخواند مشکلاتش حل میشود. من آن زمان نمیدانستم امام حسین علیه السلام در عاشورا چطور شهید شد. ولی این مسائل کمکم در ذهنم سوال ایجاد میکرد.
یادم هست که در آنجا هم آرایش کرده بودم، ولی دلم میگفت آرایشت را پاک کن و با حجاب وارد شو تا هرچه بخواهی خدا به تو بدهد. کمکم به فکر فرو رفتم که آیا میشود من که الان آرایش کردهام آرایشم را پاک کنم و با حجاب سفر را بگذرانم و نماز بخوانم؟
آنجا خادمها خیلی با من صحبت میکردند. یک خانم تهرانی به من می گفت این حجاب، نماز و غیره را از شهدا داریم. موقع غروب بود که شد دیدم همه شمع روشن میکنند. من هم رفتم از خادم یک شمع گرفتم و به گوشهای رفتم. شمع را روشن کردم که ناگهان بغضم گرفت و خوابم برد. دیدم دست و پایم را با زنجیر بستهاند و چند سگ مرا به روی زمین میکشند و به سمت قبله میبرند. آنجا شخصی را دیدم که شال سبز انداخته بود. از او خواستم کمکم کند و از عذاب نجاتم دهد. خیلی ترسیده بودم به او گفتم تو خدایی؟ گفت نه. گفتم پس تو که هستی؟ گفت یادت هست رفته بودی جایی که شهدا شهید شده بودند؟ گفتم بله شما که هستید؟ گفت اول دستت را به من بده. میترسیدم مرا ببرد و عذاب کند. کمکم با ترس دستم را به او دادم و او هم مرا کمک کرد تا بلند شوم. بعد گفت من شهید کربلا هستم من امام حسین هستم. با گریه به هوش آمدم و بلند گریه میکردم. خادمها آمدند بالای سر من و گفتند چه شده؟ خوابم را تعریف کردم. میترسیدم آن شب بمیرم و به جهنم بروم. وقتی خادمها فهمیدند خواب امام حسین علیه السلام را دیدهام، چادرم را گرفته بودند و گریه میکردند. آنها گفتند حالا که این خواب را دیدی راه امام حسین علیه السّلام را انتخاب کن و خودت را درست کن. زندگیت مدیون شهدا است، برو مطالعه کن که زندگی امام حسین علیه السلام چگونه بود و ایشان چگونه به شهادت رسیدند.
بعد از آنجا به جمکران رفته بودیم. گوشهای نشسته بودم و فکر میکردم چرا این خواب را دیدم که ناگهان پسر معلولی که روی ویلچر نشسته بود همان موقع شفا پیدا کرد و مردم دور او جمع شدند تا تبرکی از او بگیرند. یک تکه پارچه از آن را هم به من دادند، به سر و صورتم کشیدم و من که آن موقع چشم درد داشتم، ناگهان چشمم خوب شد. ولی دوستانم وقتی مرا آنطور دیدند، میگفتند این چه کاری است که میکنی چرا آبروی ما را میبری؟
در آنجا شخصی کتابی از زندگی شهدا به من داد. بعد از خواندن آن کتاب تصمیم گرفتم که زندگی خود را پاک کنم. جریاناتی را که برایم اتفاق افتاد به هیچ کس غیر از خواهر کوچکترم نگفتم.
حال و هوایم عوض شده بود. کارهای قبل را انجام نمی دادم. دیگر در عروسیها آرایش نمیکردم گرچه همه مسخرهام میکردند. وقتی میخواستم نماز بخوانم گریهام میگرفت. دیگران طور دیگری نگاهم میکردند ولی دوستی داشتم که وضو گرفتن و نماز خواندن را به من یاد داده بود و بعدها هم برایم کتاب میفرستاد. با او حرف میزدم و او آرامم میکرد.
با این حال وقتی با دیگران صحبت میکردم جوابی برای سوالاتم نداشتند. مثلا یکی از
دخترخالههایم طرفدار خلفا بود. از او پرسیدم چرا امام حسین را در روز عاشورا شهید کردند؟ سر او را چرا بریدند؟ دختر خالهام گفت به خاطر یک قضیه عاشقانه بوده است. من گفتم اگر کسی عاشق شود دیگران سر او را میبرند؟
یک بار هم از دختر خاله دیگرم سوالی در مورد فدک که کتابش را خوانده بودم پرسیدم و این که چرا خلیفه وقت به این بهانه حضرت زهرا (س) را به شهادت رسانده است؟ گفت این چه حرفی است؟ چه کسی این را گفته؟ اینها حرفهای مشرکان است. من هرچه برای او دلیل آوردم، تعصبش مانع قبول او شد و طفره رفت.
الان وقتی هیئت از کوچه ما عبور میکند بیاختیار اشکم جاری میشود. آرزو می کنم آنهایی که به این هیئتها میخندند نیز هدایت شوند. از خداوند میخواهم خانوادهام نیز در راه اهل بیت علیهم السلام بیایند و با هم در مراسمهای عزاداری امام حسین علیه السلام شرکت کنیم.
**
برای مطالعه درباره شبهات مورد اشاره در این مصاحبه به لینکهای زیر مراجعه کنید.
https://www.porseman.com/article/جنگ-يزيد-با-امام-حسين(ع)-به-خاطر-زني-بود
https://www.porseman.com/article/نارضايتي-حضرت-زهرا(س)-از-خلفا-در-منابع-اهل-سنت/۱۲۸۳۰۸
۱۴۰۰-۰۴-۱۳
۱۴۰۰-۰۳-۱۶
۱۴۰۰-۰۲-۰۹
۱۴۰۰-۰۱-۲۶
۱۴۰۰-۰۱-۱۳
۱۴۰۰-۰۱-۰۵
۱۳۹۹-۱۲-۲۱
۱۳۹۹-۱۲-۱۱
۱۳۹۹-۱۲-۰۷
۱۳۹۹-۱۲-۰۱
۱۳۹۹-۱۱-۲۸
۱۳۹۹-۱۱-۱۱
۱۳۹۹-۱۱-۰۸
۱۳۹۹-۱۱-۰۷
۱۳۹۹-۱۰-۲۱
۱۳۹۹-۰۹-۲۰
۱۳۹۹-۰۹-۱۶
۱۳۹۹-۰۹-۱۰
۱۳۹۹-۰۹-۰۴
۱۳۹۹-۰۷-۰۶
۱۳۹۹-۰۵-۳۱
۱۳۹۹-۰۴-۲۶
۱۳۹۹-۰۱-۱۹
۱۳۹۳-۰۶-۱۸
۱۳۹۳-۰۴-۰۴
ابزارکی وجود ندارد
*