پست بعدی
گفتگو با خانم زهرا مهروانفر، رهیافته آلمانی در حرم مطهر رضوی به مناسبت ایام فاطمیه
پست قبلی
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی استبصار، ۲۲ دی ماه سالروز تولد شهیدی است که از آسایش و امنیت و رفاه در کشورش دل کند و برای تبلیغ اسلام به کشور گویان سفر کرد. کشوری که هیچ ایرانی در آن نبود و حتی سفارتخانهای هم از ایران در آنجا نبود. شهید ابراهیمی به همراه همسرش به مدت دو سال در این کشور دوردست به کار تبلیغ مکتب اهلبیت مشغول بود تا عاقبت به دست دشمنان این مکتب به طرزی فجیع به شهادت رسید.
متن زیر مصاحبه با همسر این شهید بزرگوار است که در سال ۱۳۸۵ در مجله شمیم یاس منتشر شده است. شهنار انصاری، همسر شهید ابراهیمی خاطرات خود را در کتابی با عنوان «مهاجر» به رشته تحریر درآورده است. نسخه الکترونیک کتاب را میتوانید از اینجا تهیه کنید.
شهناز انصاری، همسر شهید محمد حسن ابراهیمی: متولد ۱۳۴۷، لیسانس آموزش ابتدایی، دبیر زبان خارجه
من متولد آبادان هستم. بعد از جنگ به خاطر موقعیت پدر به بوشهر رفتیم. خانواده آقای ابراهیمی هم اصالتاً بوشهری بودند ولی خود ایشان در نجف متولد شده بودند و بعد از اخراج ایرانی ها از عراق، ساکن قم شده بودند. بعد از طلبگی، برای تبلیغ به بوشهر می آمدند و به خانواده شان سفارش کرده بودند که همسر بوشهری می خواهم. یکی از دوستان پدرم که تصور می کرد ما بوشهری هستیم، من را به ایشان معرفی کردند. این شد که برای مراسم خواستگاری تشریف آوردند و بعد از صحبت به تفاهم رسیدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
بعد از ازدواج به خاطر درس همسرم به قم عزیمت کردیم. در آن موقع دبیر بودم. هفت، هشت سال با هم زندگی کردیم. در این مدت، دوستانه با هم زندگی می کردیم و زبانزد همه بودیم؛ هم همسر یکدیگر بودیم و هم دوست. بعد از رفتن به خارج کشور این همدمی بیشتر شد.
یکی از شیرین ترین نکات زندگی ام با شهید ابراهیمی که هرگز از خاطرم نمی رود مربوط به مسئله بچه دار نشدن من است. هر چه به دکتر مراجعه می کردیم فایده ای نداشت و دکترها اظهار می کردند که مشکل از جانب من است. همسرم با بزرگواری و بزرگ منشی با این مسئله کنار می آمد و حتی مرا دلداری می داد. یکبار از ایشان پرسیدم: اگر من بچه دار نشوم شما چه می کنید؟ جواب داد: «شما مثل دریایی و من مثل ماهی. اگر ماهی از دریا جدا شود می میرد. چون هیچ چیزی در دنیا برایش مهم تر از دریا نیست». این حرف شاید به ظاهر ساده باشد ولی برای یک زن خیلی ارزشمند است. وقتی بداند که هیچ چیز حتی وجود بچه، به اندازه وجود او در زندگی برای همسرش اهمیت ندارد. همین نگاه زیبای او به زندگی بود که مرا در همراهی با او در تمام مشکلات یاری می کرد.
شخصیت کمیابی بود. هیچ وقت صبر نمی کرد تا دیگران به او محتاج شوند. همه دانسته هایش را به دیگران می بخشید. همیشه عاشق آموختن به دیگران بود. به بچه های اقوام و دوستان، کتاب هدیه می داد و آن ها را به مطالعه تشویق می کرد. در طول مدت زندگی مشترکمان حتی یک دقیقه را به یاد ندارم که به بطالت سپری کرده باشد، سعی می کرد هیچ وقت حرف بیهوده و لغو نزند. حتی زمان هایی که در ماشین منتظر من بود که آماده شوم برای رفتن به نماز جمعه یا مکان هایی دیگر، کتابی دستش می گرفت و مطالعه می کرد. حتی این چند لحظه را هم از دست نمی داد.
حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری. وقتی زندگی نامه ائمه، حضرت امام (ره)، یا دیگر علما را می خواندند از شیوه برخوردشان با همسرانشان برایم می گفتند. سعی می کردند مشابه آن رفتارها را با من داشته باشند.
چون ایشان به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشتند و از طرفی طرحی را در رابطه با کشورهای آمریکای جنوبی ارائه داده بودند که از طرف رئیس سازمان مدارس خارج از کشور به عنوان جامع ترین طرح انتخاب شد. از این جهت ایشان را به آمریکای جنوبی اعزام کردند.
خیلی برایم سخت بود. تا آن موقع به یکی دو کشور اطراف رفته بودم اما سفر به کشوری که این قدر با کشورمان فاصله دارد برایم سخت بود. ضمن این که دائم از خودم می پرسیدم: آیا رفتنمان با موفقیت همراه است یا نه؟ می توانم دوری از وطن و خانواده را تحمل کنم یا نه؟ می توانم با مردم آن جا معاشرت داشته باشم؟ در مجموع خیلی برایم سخت بود.
ایشان معتقد بودند انسان وقتی می خواهد کاری را برای اهل بیت انجام دهد، خودشان کمک می کنند و جای نگرانی نیست. به من می گفتند: ناراحت نباش. ما به خاطر اهل بیت به آن جا می رویم.
حرف های ایشان خیلی آرامم می کرد. وقتی ویزایشان آماده شد، من هم مرخصی یک ساله گرفتم. بعد از بستن بار سفر، به بوشهر رفتم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم. برایشان خیلی سخت بود. اما چیزی نگفتند و مرا بدرقه کردند.
قبل از رفتن ما مبلغی پول را فرستاده بودند تا شخصی که به نمایندگی از سازمان در آن جا بود، ساختمانی را خریداری کند. قرار بود تا موقع رفتن ما ساختمان آماده باشد. اما وقتی رفتیم، متوجه شدیم که به جای ساختمان آموزشی، یک ساختمان مسکونی خریداری کرده. سه اتاق داشت و یک سالن، آشپزخانه oPe و سرویس بهداشتی. آقای ابراهیمی خیلی ناراحت شدند اما ناراحتی بی فایده بود. تصمیم گرفتند که همان ساختمان مسکونی را به آموزشی تبدیل کنند. به من گفتند که چاره ای نیست و موقع بنّایی شما باید در همین ساختمان باشید. ما از صبح که بیدار می شدیم نجار و بنّا و آهنگر و کارگرها همه می آمدند داخل ساختمان. جدای از سر و صدای کارگرها، تحمل مردم آن جا سخت بود. بعضی از مردم آن جا از فقر زیاد دست به هر کاری می زدند. خلاصه من از صبح باید داخل یک اتاق می ماندم.
کامپیوتری در اتاق گذاشته بودیم. گاهی نامه هایی که لازم بود تایپ می کردم. به اینترنت می رفتم و مطالبی که آقای ابراهیمی نیاز داشتند جمع آوری می کردم. مثلاً هر هفته نماز جمعه داشتیم و در مراسم نماز جمعه، بروشورهایی را که از قبل به همراه آقای ابراهیمی تهیه کرده بودیم، بین نمازگزاران توزیع می کردیم. مطالبی مثل معرفی دوازده امام، اسلام واقعی، نماز و… را در این بروشورها منتشر می کردیم.
یکی از فعالیت هایمان مربوط به شیعیان بود. متأسفانه شیعیان آنجا چیز زیادی در مورد وظایفشان نمی دانستند. آقای ابراهیمی شب ها برای آن ها کلاس هایی برگزار می کرد. یعنی در پایان روز که امور مربوط به ساختمان تمام می شد، فعالیت های تبلیغی ایشان شروع می شد.
تعدادی از طلابی که در مدرسه امام باقر در شهری از کشور گویان درس خوانده بودند برای ادامه تحصیل به کالج آمدند و کلاس های کالج با حضور آن ها شروع شد. صبح و عصر کلاس داشتند.
پنج شنبه ها دعای کمیل برگزار می شد. در ایام محرم، ده شب برنامه داشتیم. یعنی فقط برنامه آموزشی نبود.
دروس حوزه عملیه قم را شهید ابراهیمی تدریس می کردند. اما کلاس ها در حد مقدماتی برگزار می شد: قرآن و احکام و آموزش زبان فارسی و عربی و اسپانیولی که با استقبال زیادی مواجه شد. کلاس های حفظ قرآن برای کودکان هم برگزار می شد.
شهید ابراهیمی اتاقی را به عنوان لابراتوار کامپیوتر انتخاب کرده بودند. طلاب در مورد موضوعات مختلف، مطالبی را از اینترنت گردآوری و در جلسات کنفرانس ارائه می کردند. خانم ها هم در جلسات کنفرانس شرکت می کردند.
بله. مثلا کلاس های آموزش احکام بانوان را برای خانم های آن جا برگزار می کردیم. کلاس های آموزش ویژه خواهران را هم اداره می کردم.
بله در طول سال هایی که در ایران بودیم، به دکترهای متعدد مراجعه کردیم و به دنبال مداوا بودیم که ما را جواب کردند! در طول سال هایی که در گویان بودیم اصلاً به دنبال مداوا نرفتیم. یکبار حالم بد شد. ترسیدم که شاید به خاطر مشکلات، دچار بیماری سختی شده ام.
تا این که برای معاینه به دکتر مراجعه کردیم و دکتر گفت که حامله اید. ما با تعجب به همدیگر نگاه می کردیم. حتی جرأت نمی کردیم به ایران خبر دهیم. بعد از مدتی که مطمئن شدیم به ایران زنگ زدیم، همه اقوام در ایران بی نهایت خوشحال شده بودند که بعد از هفت سال خداوند فرزندی به ما عطا می کند. شهید ابراهیمی به من می گفت: ببین اهل بیت چه طور جوابت را دادند. می گفت: اگر در ایران بودیم شاید میلیون ها تومان خرج می کردیم و بی فایده بود اما اهل بیت چه بی هزینه فرزند به ما عطا کردند… .
شهید ابراهیمی خیلی به فرزند علاقه داشت اما همیشه می گفت اگر خدا بخواهد. دائم تأکید می کرد که من هنوز از ته دل برای بچه دار شدن دعا نکرده ام. این را همیشه تأکید می کرد. این که شهید ابراهیمی علی رغم علاقه اش به فرزند هیچ وقت نتوانست فاطمه را ببیند خیلی برایم زجرآور است. حس می کنم خودش چیزهایی می دانست… همیشه وقتی در خانه راه می رفت با خودش زمزمه می کرد: «الهی طفل بی بابا نباشد اگر باشد در این دنیا نباشد» خیلی تعجب می کردم. الآن که فکر می کنم شاید به ایشان الهام شده بود که زمانی فرزند خودش بی بابا می شود.
با هم انتخاب کردیم. اوایل که به گویان رفتیم از هر کس اسمش را می پرسیدیم می گفت: عایشه!
این اسم خیلی در آن جا رایج شده بود. به شهید می گفتم اگر سیصد تا دختر داشته باشم همه را می گذارم فاطمه. وقتی برای خانم هایی که می خواستند اسمشان عوض می شود نامگذاری می کردیم القاب حضرت زهرا مثل طاهره، مرضیه و… را می گذاشتیم اما دخترهای تازه متولد شده را فاطمه و زهرا می نامیدیم. اسم دخترمان را هم قبل از شهادت ایشان «فاطمه» انتخاب کرده بودیم.
دندانپزشکی مسیحی بود که مشکلی داشت. شهید ابراهیمی حدیث کساء را برایش خواندند. دو سه روز بعد مشکلش حل شد. شهادتین را گفت و شیعه شد. شهید ابراهیمی کتاب هایی در مورد شیعه به ایشان داد. به من می گفت دوست دارم خانمم مثل شما با حجاب شود. با ایشان صحبت هایی انجام دادیم. و دلایل حجاب را برایشان گفتم. خوششان آمد. به خانمش گفت دوست دارم محجبه باشی. یک روسری به او داد و از روز بعد با حجاب شد.
یک سال قبل از جریان ربوده شدن، یک بار که به بازار رفته بودند چند نفر به ایشان حمله کرده بودند و با مشت عینک ایشان را خرد کرده بودند و شیشه عینک پایین چشمشان را پاره کرده بود و چند بخیه خورد. در گویان دزدی و کشتن چیز معمولی ای بود. اما با این حال خیلی ها اعتقاد داشتند این حمله توسط کسانی انجام شده که دوست ندارند فعالیت های شیعی ادامه پیدا کند نه کسانی که دنبال پول هستند. یک سال بعد، آقایی که از قبل به عنوان نمایند در آن جا بود به انگلستان رفت. شهید ابراهیمی می گفتند ما باید با محبت، مردم این جا را به شیعی شدن دعوت کنیم. در کشورهای آفریقایی، مسیحیت به راحتی در حال گسترش است چون مردم حتی با هدیه گرفتن یک لباس و پیراهن ساده دینشان را عوض می کنند. اما آن آقا می گفتند که من از فرقه احمدیه می ترسم و نمی توانم برای شیعه تبلیغ کنم لذا رفتند به انگلیس.
کالج گسترش بیشتری یافت. حتی چند چرخ خیاطی خریدیم و از طریق آموزش خیاطی خانم ها را جذب می کردیم. خلاصه از همه راهی وارد شدیم. در عرض شش، هفت ماه سی نفر نیرو جذب کردیم. بعضی شیعه و برخی سنی و برخی آمارندین بودند. آماراندین ها نژادی در گویان بودند که نه سیاهپوست بودند و نه هندی و اکثراً مسیحی بودند. شهید ابراهیمی لباس هایی برای اعضای کالج تهیه کرد: بلوزهای بلند سفید و دامن های بلند مشکی و روسری های رنگی. با خوشحالی این لباس ها را می پوشیدند و حتی نماز را یاد می گرفتند و در نماز جماعت ها شرکت می کردند. یعنی آن زمان اوج فعالیت و موفقیت کالج بود که تروریست ها اقدام به ربودن ایشان کردند.
روز جمعه بود که من نوبت دکتر داشتم. ماه هشتم بود. از پیش دکتر که آمدیم گفت برویم تا برایت اتاق رزرو کنم! گفتم الان که زود است! دکتر هم که فهمید می گفت هنوز یک ماه دیگر وقت دارید. چه عجله ایست؟ گفت: نه من همین الان باید اتاق رزور کنم. بهترین اتاق بیمارستان را برایم انتخاب کرد و آمدیم خانه. یک ساعتی در منزل بود که سرایدار کالج زنگ زد و گفت: سقف اتاق کامپیوتر، آب چکه می کند. به من گفت: برای چند لحظه می روم و می آیم. گفتم: نمی شود صبح بروی؟ گفت: نه کامپیوترهای بیت المال است و ممکن است تا صبح خراب شود. کنار پنجره ایستادم و خیلی ناراحت بودم. موقع رفتن برگشت و گفت: «نگران نباش. ده دقیقه می روم و بر می گردم.»
رفت و ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «خبری نبود. من الآن می آیم!» من هم منتظرش بودم. اما هر چه نشستم دیدم نمی آید. تلفنمان فقط داخل شهر را می گرفت. ساعت دوازده و نیم بود. زنگ زدم به یکی از دوستانش. گفت من الآن به شما خبر می دهم. باز هم هر چه صبر کردم خبری نشد. دوباره با دوستش تماس گرفتم. گفت: ایشان را ربوده اند! سرایدار را با تیر زده اند و شیخ را هم برده اند.
نفهمیدم چه حالی شدم. تا صبح فقط گریه کردم.
همان روز صبح پلیس ها هم آمدند اما به جای پی گیری جریان ربوده شدن، فقط می پرسیدند چرا این جا تبلیغ شیعه را می کنید؟ چرا به گویان آمده اید؟ این سؤالات نشان می داد که گویا خودشان هم در جریان دست دارند اما برای رد گم کردن مثلاً با ما همکاری می کردند.
پلیس بین الملل که آمده بود به عمویم گفته بودند پلیس آمریکا هیچ همکاری ای با ما نداشته و حتی در برخی مواقع ما را گمراه کرده تا نتوانیم به جنازه برسیم. پرینت تلفن های آن شب را پلیس آمریکا تحویل پلیس بین الملل نداده بود که متوجه شوند آیا کسی با سرایدار تماس گرفته و او را تهدید کرده که با آقای ابراهیمی تماس بگیرد یا نه.
حتی یکی از پلیس ها می گفت نامه های زیادی به ما رسیده که نشان می دهد شما و همسرتان جزء گروه های تروریستی هستید! این نامه ها از طرف رئیس فرقه احمدیه به پلیس رسیده بود. نامه ها را به من نشان دادند. در نامه ها آمده بود که شهید ابراهیمی در حملات ۱۱ سپتامبر دست داشته! در قتل عام یهودیان در آرژانتین عضو بوده. نوشته بودند که من عضو وزارت اطلاعات ایران هستم!
بله جنازه را در شصت، هفتاد کیلومتری خارج شهر پیدا کردند. اما عمویم که جنازه را دیده بود می گفت در جای پرتی بوده که اگر صدها هلی کوپتر دنبال آن می گشتند نمی توانستند پیدا کنند و این نشان می دهد پلیس آمریکا از مکان جنازه اطلاع داشت.
یکی از خانم هایی که در دولت کار می کرد هم یکبار گفت سه هفته قبل از ربوده شدن همسرت هیأتی از آمریکا آمده بودند و بحث می کردند راجع به این که شیعه در گویان در حال جان گرفتن است و این خطر جدی است. آن خانم می گفت که مطمئن باش دولت در ربودن همسرت دست دارد چون از وجود او احساس خطر می کند.
حدود ۳۴ روز. در این مدت دو هفته تنها بودم و بعد از آن دولت، مادر و عمویم را خواستند. چون من ماه آخر حاملگی بودم و نمی توانستم مسافرت کنم. پلیس گفته بود که حتی جان فرزندش در خطر است و باید سریع به ایران منتقل شود. اما قبل از این که عازم ایران شویم، فرزندم به دنیا آمد. البته با پنهان کاری کامل. سعی کردیم حتی پلیس آمریکا هم متوجه تولد فاطمه نشود.
سه روز قبل از زایمان من جسد پیدا شده بود. اما به من اطلاع ندادند. یک روز صبح دیدیم کلی خبرنگار جلوی در ایستاده اند. عمویم مرا فرستاد داخل. پلیس بین الملل نبود. و پلیس آمریکا هم هیچ اطلاعی به ما نداده بود. اما خبرنگارها حتی تصویر جنازه را به عمویم نشان داده بودند. البته وقتی عمویم آمد داخل، به خاطر وضع من چیزی نگفت. اما فهمیدم که خیلی ناراحت است. صبح پلیس، عمویم را برای شناسایی جنازه برد. وقتی برگشت پرسید برایم دقیق بگو که چه لباسی به تن داشته؟ من هم گفتم و عمو ساکت شد و دیگر هیچ نگفت. فقط گفت او نبوده. اما بعداً اعتراف کرد که ساعت ها در راه گریه هایم را کرده بودم و توسل به اهل بیت که بتوانم جلوی تو خودم را کنترل کنم. خلاصه به من لو نداد.
بعد از زایمان، سریعاً من را برگرداندند به ایران. به خودم می گفتم. اگر جنازه شهید ابراهیمی بود، ما را نمی فرستادند و جنازه را نگه دارند. بی اطلاع بودم که هماهنگی ها انجام شده بود و با دردسر فراوان جنازه را به ایران فرستاده بودند. چون مسلمان ها اجازه آوردن جنازه را نمی دادند و دوست داشتند همان جا دفن شود، خلاصه صبح جنازه را به ایران آوردند و ما شب رسیدیم.
وقتی رسیدیم دیدم تمام اقوام من از دور و نزدیک آمده اند فرودگاه! همه خبردار بودند الاّ من. همه برای تشییع جنازه آمده بودند. آن قدر جمعیت در فرودگاه ازدحام کرده بودند که من هاج و واج مانده بودم. به همه گفته بودند که پیش من لباس مشکی نپوشند. حتی مادرم که با من بود خیلی اوقات چشم هایش قرمز بود اما باز مرا دلداری می داد تا متوجه شهادت آقای ابراهیمی نشوم.
فردای آمدنمان به ایران، پدر شهید ابراهیمی از من پرسیدند: به نظرت جریان جسد چه بوده؟ چه احساسی نسبت به زنده بودن شیخ داری؟ گفتم: من نمی دانم. فقط دعا می کنم که زنده باشد. یکدفعه ایشان به گریه افتاد و گفت: همسرت شهید شده. من بدون این که بفهمم با جیغ از هوش رفتم. باور نمی کردم. گریه اطرافیان باعث شد که باور کنم شهید شده. روز بعد برای تشییع جنازه به قم آمدیم.
نه. گفتند ببین. اما من نخواستم. گفتم لحظه آخری که با من خداحافظی کرد با لبخند ملیحشان دیدم و دوست دارم همان چهره در ذهنم بماند.
چون ایران در گویان سفارت ندارد پی گیری خیلی سخت است. اما نامه ای را از طرف خودم، پدر و مادر شهید ودخترم فاطمه تنظیم کردیم و به وزارت امور خارجه فرستادیم و به ونزوئلا فرستادند. سفیر ونزوئلا که با من تماس تلفنی گرفت می گفت: ارتباط با گویان برایمان خیلی سخت است اگر وکیلی در آن شهر داشتید راحت بود. وکیل شهید ابراهیمی در گویان الآن در حال فعالیت است اما خبری نداریم. الآن نزدیک به دو سال از این جریان می گذرد اما هنوز خبری نیست.
از شما خیلی ممنون هستم که ما را از یاد نبردید.
این که شهید ابراهیمی علی رغم علاقه اش به فرزند هیچ وقت نتوانست فاطمه را ببیند خیلی برایم زجرآور است. حس می کنم خودش چیزهایی می دانست… همیشه وقتی در خانه راه می رفت با خودش زمزمه می کرد: «الهی طفل بی بابا نباشد اگر باشد در این دنیا نباشد»
همان روز صبح پلیس ها هم آمدند اما به جای پی گیری جریان ربوده شدن، فقط می پرسیدند: چرا این جا تبلیغ شیعه را می کنید؟ چرا به گویان آمده اید؟ این سؤالات نشان می داد که گویا خودشان هم در جریان دست دارند اما برای رد گم کردن مثلاً با ما همکاری می کردند.
یکی از پلیس ها می گفت: نامه های زیادی به ما رسیده که نشان می دهد شما و همسرتان جزء گروه های تروریستی هستید! نامه ها را به من نشان دادند. در نامه ها آمده بود که شهید ابراهیمی در حملات ۱۱ سپتامبر دست داشته! در قتل عام یهودیان در آرژانتین عضو بوده. نوشته بودند که من عضو وزارت اطلاعات ایران هستم!
استبصار www.Estebsar.ir
تلگرام t.me/estebsar_ir ؛ ایتا eitaa.com/Estebsar_ir
اینستاگرام instagram.con/estebsar_persian
۱۴۰۰-۰۳-۱۹
۱۴۰۰-۰۲-۰۹
۱۴۰۰-۰۱-۲۶
۱۴۰۰-۰۱-۱۳
۱۴۰۰-۰۱-۰۵
۱۳۹۹-۱۲-۲۱
۱۳۹۹-۱۲-۱۱
۱۳۹۹-۱۲-۰۷
۱۳۹۹-۱۲-۰۱
۱۳۹۹-۱۱-۲۸
۱۳۹۹-۱۱-۱۱
۱۳۹۹-۱۱-۰۸
۱۳۹۹-۱۱-۰۷
۱۳۹۹-۰۹-۲۰
۱۳۹۹-۰۹-۱۶
۱۳۹۹-۰۹-۱۰
۱۳۹۹-۰۹-۰۴
۱۳۹۹-۰۸-۲۲
۱۳۹۹-۰۷-۰۶
۱۳۹۹-۰۵-۳۱
۱۳۹۹-۰۵-۱۶
۱۳۹۹-۰۵-۰۶
۱۳۹۹-۰۴-۲۶
۱۳۹۹-۰۱-۱۹
۱۳۹۹-۰۱-۰۱
۱۳۹۸-۱۱-۰۵
۱۳۹۸-۰۹-۲۴
۱۳۹۸-۰۸-۱۸
۱۳۹۸-۰۷-۱۴
۱۳۹۸-۰۷-۰۱
۱۳۹۸-۰۵-۲۳
۱۳۹۸-۰۵-۰۵
۱۳۹۸-۰۴-۲۰
۱۳۹۸-۰۴-۱۸
۱۳۹۸-۰۴-۱۷
۱۳۹۸-۰۴-۰۱
۱۳۹۸-۰۳-۲۶
۱۳۹۷-۱۲-۱۸
۱۳۹۷-۱۲-۱۳
۱۳۹۷-۱۲-۱۲
۱۳۹۷-۱۲-۱۱
۱۳۹۷-۱۱-۳۰
۱۳۹۷-۱۱-۲۹
۱۳۹۷-۱۱-۰۸
۱۳۹۷-۱۰-۱۲
۱۳۹۷-۰۹-۲۶
۱۳۹۷-۰۴-۱۹
۱۳۹۷-۰۴-۱۸
۱۳۹۷-۰۴-۱۵
۱۳۹۷-۰۴-۱۴
۱۳۹۷-۰۴-۱۲
۱۳۹۷-۰۴-۱۱
۱۳۹۷-۰۴-۰۸
۱۳۹۷-۰۳-۲۸
۱۳۹۷-۰۲-۲۷
۱۳۹۷-۰۲-۱۳
۱۳۹۷-۰۲-۱۱
۱۳۹۷-۰۲-۰۹
۱۳۹۷-۰۲-۰۵
۱۳۹۷-۰۱-۲۴
۱۳۹۷-۰۱-۲۱
۱۳۹۷-۰۱-۲۰
۱۳۹۷-۰۱-۱۸
۱۳۹۷-۰۱-۰۷
۱۳۹۶-۱۲-۲۸
۱۳۹۶-۱۲-۲۶
۱۳۹۶-۱۲-۲۵
۱۳۹۶-۱۲-۲۳
۱۳۹۶-۱۲-۱۵
۱۳۹۶-۱۲-۱۴
ابزارکی وجود ندارد
*